امروز دیدمش..
امروز دیدمش..مثل هرروز بود...
یکم بهش نگاه کردم...ولی ،این همونه؟؟
نه نه نه...این این امکان نداره..
رفتم جلو تر....
باهاش حرف زدم+چرا اینشکلی شدی؟
-چه جوری؟
+چرا زیر چشمات کبوده اینقدر؟؟؟!
-ها؟آها چیزه...از بیخوابیه...
+بی خوابی ؟چرا آخه...
یه لبخند زد و آستینای لباسشو کشید پایین تر...با اینکه لبخند داشت اما غم از چشماش میبارید...راستی...
+راستی،توکه از لباس آستین بلند خوشت نمیومد حالا چرا؟؟!
-حالا دوسش دارم...
+چرا؟
-دوست داری بدونی؟
+آره چی شده؟
آستینشو زد بالا...رو دستش پر از جای زخم بود...
+رواااانی...این چه کاریه؟
+این که چیزی نیست...
موهاشو که از پشت بسته بود باز کرد...انتظار داشتم یه خروامو بریزه بیرون ولی...یه ذره مو که با زور به شونه هاش میرسید ریخت بیرون...
کپ کرده بودم...اون عاشق موهاش بود...
+چی شده چرا؟؟؟؟
-شکستنم..بد جور..دیگه بریدم...نمیتونم...
یه قطره اشک از گوشه ی چشماش چکید پایین...
دستمو دراز کردم که اشکو پاک کنم که دستم خورد به آینه...
یهو به خودم اومدم دیدم جلو آینه وایستادم
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: متن غمگین